رفتي ...
رفتي و كفش هاي دلت را نهيب زدي ،
كه خيال آمدن هم به سرشان نزند ...
رفتي تا هميشه ي اين روزهاي خاكستري ،
گوشه اي از دلم ،
محض لحظه اي دوباره داشتنت،
هي التماس شود و تو اما ...
اصلا ً اما ندارد ديگر ، دارد ؟!!!
حالا هم هي وقت و بي وقت ،
توي خواب هاي من سرك مي كشي كه چه ؟!!!
كه بگويي " فعل " ها مقصرند ؛
صرف فعل " رفتن " مرا هم رفتني مي كند ؟!!!
نه !!!
نه عزيز ِ اين دل ِ بي قرار ،
نه نامهربان ِ ناماندگار ،
نه ...
من نرفتم .
او نرفت .
آنها هم ...
همه ي صرف هاي فعل " رفتن "
براي من دوم شخص مفردند ...
رفتي
رفتي
رفتي
.
.
.
همين !!!
ديگر به خوابم هم نيا .
???????????????????????????????????????
می خواهم برایت از دلتنگی هایم بگویم
دلتنگی هایی که به رنگ توست
برای توست
دلتنگی هایی که مدام به سر من دیوانه می زنند
دلتنگی هایی که شاید کسی آنها را نمی شناسد
هیچ کس خبری از دلتنگی های این دل دیوانه ندارد
ای تمام دلتنگی ورویا و خواب وخیالم
می خواهم فقط تو
فقط تو، دلتنگی هایم را بدانی و بشناسی
چون برای توست
دلتنگی من از دوست داشتن ها ست
از جنس شقایق و به رنگ عاطفه هاست
از باران و تگرگ
از دل یک عــاشــــ ق
می دانم که تنها تویی که دلتنگی ام را می فهمی
چون توهم روزی از این دلتنگی دم می زدی
روزی تو هم مثل من دیوانه بودی
من از نوع لیلی و تو مجنون
خدا کند طعم خوش دیوانگی
و طعم بد دلتنگی از یادت نرفته باشد
یا اگر هم رفت
خدا کند درد دیوانگی و دلتنگی
حتی ذره ای در وجود مهربانت باشد
تا شاید فقط تو بدانی
بدانی که دلتنگی هایم برای توست که دیوانه
روزهای تکراری ، گذشت آن لحظه های بیقراری
گذشت آن شبهای پر از گریه و زاری
کمی دلم آرامتر شده
فراموشت نکرده ام ، مدتی قلبم از غمها رها شده
شب های تیره و تار من
مدتی بیش نیست که میگذرد از آن روز پر از غم
به یاد می آورم حرفهایت را
باز هم گذشته ها میسوزاند این دل تنهایم را
ام کرده...
نظرات شما عزیزان:
|